خدایم...

یادم میفتد به چند سال پیش... وقتی گفتم تو وجود نداری!

یادم میفتد به افکار پلیدی که در ذهن داشتم و میخواستم تا از تو دور شوم...

نمازو عبادتی در کار نبود...

نیکو خیری هم خبری نبود...

تورا نوشته ای روی کاغذ میدیدم...

ولی تو، مرا، رها نکردی! حتی در همان لحظه هم حِسّت میکردم... میگفتم خدا؟ چرا ولم نمیکنی؟ آخه مگه من چی دارم که اینقد مواظب منی؟ مگه من کیم که اینقد حواست بهم هست؟

چرا منو از خودت جدا نمیکنی؟

چرا نمیذاری از لذت های دنیوی لذت ببرم؟

همیشه ته گناهانم عذابی در درونم وجود داشت... که ای بنده ی من، من هنوز منتظر تو هستم...

چه روزهایی رو پشت سر گذاشتم... ولی تو رهایم نکردی...

خدایا چقدر من بی روح و بی عطوفت و بی مروت بودم... و هستم...

خدایا چشمانم تورا میخواهند... ولی تو بالاتر از حد دیدنی...

دلم را با نورت نورانی کن

خدایا رهایم نکن که بی تو، عالم معنا ندارد!

 

علی - جمعه 19 مهر 1392 ساعت 2:30 شب - یا الرّحمن